قماش ریز را گویند که از دم مقراض استادان خیاط و پوستین دوز بدست آید. قماش ریزه بود. (فرهنگ اسدی) ، چیزی که از دم تیشۀ درودگران بریزد. (برهان قاطع) (آنندراج) ، آشغال. رجوع به خاشه شود
قماش ریز را گویند که از دم مقراض استادان خیاط و پوستین دوز بدست آید. قماش ریزه بود. (فرهنگ اسدی) ، چیزی که از دم تیشۀ درودگران بریزد. (برهان قاطع) (آنندراج) ، آشغال. رجوع به خاشه شود
داس، آلتی آهنی و سرکج با دستۀ چوبی که دم آن تیز و دندانه دار است و با آن گیاه ها و حاصل مزارع را از روی زمین درو می کنند، جاخشوک، جاغسوک، محصد، مخلب، منگال، جاخسوک
داس، آلتی آهنی و سرکج با دستۀ چوبی که دم آن تیز و دندانه دار است و با آن گیاه ها و حاصل مزارع را از روی زمین درو می کنند، جاخشوک، جاغسوک، مِحصَد، مِخلَب، مَنگال، جاخسوک
آهسته آهسته. رفته رفته. کم کم. نرم نرم. (یادداشت مؤلف). خوش خوشک: گر کونت از نخست چنان بادریسه بود آن بادریسه خوش خوش چون دوک رشته شد. لبیبی. من ایشان را خوش خوش می آورم تا از شما بگذرم و بگذرند و چون بگذشتم برگردم و پای افشارم. (تاریخ بیهقی). آبی بود در پس پشت ایشان تنی چند از سالاران کارنادیده گفتند خوش خوش لشکر بر باید گردانید به کرّوفر تا به آب رسند. (تاریخ بیهقی). سارغ بازگشت و خواجۀ بزرگ خوش خوش به بلخ آمد. (تاریخ بیهقی). امیر علامت را فرمود تا پیشتر می بردند و خوش خوش بر اثر آن میراند. (تاریخ بیهقی). خاک سیه بطاعت خرمابن بنگر چگونه خوش خوش خرما شد. ناصرخسرو. خوش خوش فرود خواهد خوردنت روزگار موش زمانه را توئی ای بی خرد پنیر. ناصرخسرو. بر پایۀ علمی برآی خوش خوش برخیره مکن برتری تمنا. ناصرخسرو. تا هرچه بداد مر ترا خوش خوش از تو بدروغ ومکر بستاند. ناصرخسرو. از عمر بدست طاعت یزدان خوش خوش ببرد بدانچه بتواند. ناصرخسرو. با همه خلق از در خوش صحبتی خوش خوش و سازنده چون با خایه ای. سوزنی. صدر بزرگان نظام دین به تفضّل گوش کند قطعۀ رهی را خوش خوش. سوزنی. خوش خوش ز نهان گشت عیان راز دل آب با خاک همی عرضه دهد راز نهان را. انوری. خوش خوش از عشق تو جانی میکنم وز گهر در دیده کانی میکنم. خاقانی. خوش خوش خرامان میروی ای شاه خوبان تا کجا شمعی و پنهان میروی پروانه جویان تا کجا. خاقانی. بدین تسکین ز خسرو سوز می برد بدین افسانه خوش خوش روز می برد. نظامی. نفس یک یک بشادی می شمارد جهان خوش خوش ببازی می گذارد. نظامی. خوش خوش در دل سلطان این سخنها اثر کرد. (جهانگشای جوینی). عاشقی می گفت و خوش خوش می گریست جان بیاساید که جانان قاتلی است. سعدی. بیدار شو ای خواجه که خوش خوش بکشد حمال زمانه رخت از خانه عمر. حافظ
آهسته آهسته. رفته رفته. کم کم. نرم نرم. (یادداشت مؤلف). خوش خوشک: گر کونت از نخست چنان بادریسه بود آن بادریسه خوش خوش چون دوک رشته شد. لبیبی. من ایشان را خوش خوش می آورم تا از شما بگذرم و بگذرند و چون بگذشتم برگردم و پای افشارم. (تاریخ بیهقی). آبی بود در پس پشت ایشان تنی چند از سالاران کارنادیده گفتند خوش خوش لشکر بر باید گردانید به کرّوفر تا به آب رسند. (تاریخ بیهقی). سارغ بازگشت و خواجۀ بزرگ خوش خوش به بلخ آمد. (تاریخ بیهقی). امیر علامت را فرمود تا پیشتر می بردند و خوش خوش بر اثر آن میراند. (تاریخ بیهقی). خاک سیه بطاعت خرمابن بنگر چگونه خوش خوش خرما شد. ناصرخسرو. خوش خوش فرود خواهد خوردنت روزگار موش زمانه را توئی ای بی خرد پنیر. ناصرخسرو. بر پایۀ علمی برآی خوش خوش برخیره مکن برتری تمنا. ناصرخسرو. تا هرچه بداد مر ترا خوش خوش از تو بدروغ ومکر بستاند. ناصرخسرو. از عمر بدست طاعت یزدان خوش خوش ببرد بدانچه بتواند. ناصرخسرو. با همه خلق از در خوش صحبتی خوش خوش و سازنده چون با خایه ای. سوزنی. صدر بزرگان نظام دین به تفضّل گوش کند قطعۀ رهی را خوش خوش. سوزنی. خوش خوش ز نهان گشت عیان راز دل آب با خاک همی عرضه دهد راز نهان را. انوری. خوش خوش از عشق تو جانی میکنم وز گهر در دیده کانی میکنم. خاقانی. خوش خوش خرامان میروی ای شاه خوبان تا کجا شمعی و پنهان میروی پروانه جویان تا کجا. خاقانی. بدین تسکین ز خسرو سوز می برد بدین افسانه خوش خوش روز می برد. نظامی. نفس یک یک بشادی می شمارد جهان خوش خوش ببازی می گذارد. نظامی. خوش خوش در دل سلطان این سخنها اثر کرد. (جهانگشای جوینی). عاشقی می گفت و خوش خوش می گریست جان بیاساید که جانان قاتلی است. سعدی. بیدار شو ای خواجه که خوش خوش بکشد حمال زمانه رخت از خانه عمر. حافظ
حکایت صوت جامۀ آهاردار گاه رفتن یا جنبیدن صاحب آن و امثال آن. بانگ جامۀ نو و بانگ کاغذو جز آن. خشت خشت. (یادداشت بخط مؤلف) : از آنسو خشخش مخفی ازینسو شق شق مدفون شنو این رمز از قاری سؤال است آن جواب است این. نظام قاری. آواز رفتن مار در سقف یا میان کزل و کاه. (یادداشت بخط مؤلف) : و خشخش رفتن او (افعی) همچون خشخش درختان بود که باد بر وی بزد. (از ذخیرۀ خوارزمشاهی)
حکایت صوت جامۀ آهاردار گاه رفتن یا جنبیدن صاحب آن و امثال آن. بانگ جامۀ نو و بانگ کاغذو جز آن. خشت خشت. (یادداشت بخط مؤلف) : از آنسو خشخش مخفی ازینسو شق شق مدفون شنو این رمز از قاری سؤال است آن جواب است این. نظام قاری. آواز رفتن مار در سقف یا میان کزل و کاه. (یادداشت بخط مؤلف) : و خشخش رفتن او (افعی) همچون خشخش درختان بود که باد بر وی بزد. (از ذخیرۀ خوارزمشاهی)
داس درو باشد، (آنندراج)، داس آهنی است که با آن علف درو می کنند و آن را خاجسوک و خاجسول می گویند، این آلت فقط برای درو علف بکار می رود نه برای درو غلات چه آن چیزی که با آن غلات را درو می کنند داس می گویند، (از فرهنگ شعوری ج 1 ورق 366)
داس درو باشد، (آنندراج)، داس آهنی است که با آن علف درو می کنند و آن را خاجسوک و خاجسول می گویند، این آلت فقط برای درو علف بکار می رود نه برای درو غلات چه آن چیزی که با آن غلات را درو می کنند داس می گویند، (از فرهنگ شعوری ج 1 ورق 366)